بی شروع بی انتها

دیشب خواستم پستی بنویسم اما نشد. یعنی شد ولی تبدیل به یک پیش نویس شد که شاید بعدها به عنوان مطلبی بگذارمش.

دیشب خیلی با خودم کلنجار رفتم. به نتایجی هم رسیدم.

"خودم را دوست دارم. حتی با همین وضعیتی که در آن قرار دارم."

"خودم را دوست دارم. همین شخصیتی را هم که دارم دوست دارم."

"خودم را دوست دارم. ولی دوست ندارم صرفا چیزی که دیگران دوست دارند، باشم. پسر نادان بودن را دوست دارم. ولی این حرف توجیه کننده سستی و تنبلی نمیشود. این مسیریست به سمت بینهایت که باید تمام تلاش را در این مسیر کرد. حتی اگر به بینهایت نرسیم."

"دوست دارم همانی که هستم باشم نه بیشتر نه کمتر. از دورویی متنفرم."

دیشب به این نتایج رسیدم.

با وجود این حرفها گاهی میشود که از خودم خسته میشوم.

پ1. کنار وبلاگم را یک بار دیگر میخوانم، گاهی اوقات از هدف هایی که برای خودم نوشتم دور میشوم. دیشب یک همچین اتفاقی رخ داد.

پ2. گاهی به این سوال فکر میکنم که "رک بودن با صداقت داشتن فرق دارد؟" به نتیجه ای نمیرسم.

پ3. امروز به جلسه داستان انگلیسی خوانی رفته بودم. داستانی بود از سالینجر. "the sandwich has no mayonnaise". فکر میکنم تنها نفری بودم که چیزی از انگلیسی سر در نمیآورد و با این حال در آنجا شرکت کرده بود! برای خودم عجیب بود. ولی کسی از این موضوع چیزی نمیدانست، پس من هم یکی بودم مثل بقیه. دیگر باید انگلیسی یاد بگیرم.

تفریحات شبانه

شب که میشود (آخر شب منظورم است) لپتاپم را روشن میکنم و شروع به گشت زنی های شبانه و گاهی هم نوشتن مطلبی برای وبلاگ.

چند وقتی است با حسین نوروزی و بانو آشنا شده ام. شب که میشود یکی از کارهای همیشگی ام این است که این وبلاگ را باز میکنم تا آهنگ Ode To Simplicity از آلبوم Secret Garden پخش شود. آرامش فوق العاده ای دارد برایم. عموما هر شب یک دل سیر هم به عکس های بالای وبلاگش نگاه میکنم. عکسهایی از بانو. تکراری نمیشود. یکی از لذت بخشترین کارهایی این دورانم دیدن این عکسهاست، همین چندتا عکس. براستی برایم زیبایند تمامیشان.

حسین نوروزی و بانو هم شریک من شده اند در این شبها. شبهایی به زیبایی بهار، روشنی مهتاب و شیرینی عسل.


پ1. کلمه "بانو" را دوست دارم، بسیار زیاد. شاید بتوانم برایش در اینجا جایی باز کنم، بلکه او بیاید و مرا از تنهایی درآورد، بانو را میگویم.

پ2. حسین نوروزی را هم دوست دارم.

نگاه تو

نمیدانم نگاه من آنقدر خشن بود که نگاهت را آزرد یا نگاه تو آنقدر نازک بود که تحمل نگاهم را نداشت.

و نگاهت را از من دزدیدی. هنگامی که چشمانم در چشمانت یک رنگ شد.

این شبها

-باران میبارید. بارانی که اصلا آدم انتظارش را نداشت. باران شبانگاهی بهاری چنان هوا را دلچسب کرده بود که تنها باید حسش میکردی مثل خوردن یک قاضی نان و پنیر و ریحان که مادرت برایت گرفته باشد، تنها باید حسش کنی. در بالکن را باز گذاشته بودم، صدای شرشر باران برایم خیلی لذت بخش بود. هوای اتاق عوض شده بود، هوای پوسیده و رنگ و رو رفته اتاق عوض شده بود. دیگر آدم را کرخت و خسته نمیکرد، بلکه موجب سرزندگی میشد.

-باران میبارید. بارانی که در شب میبارد چیز دیگریست. انگاری از پیش خدا میاید در تاریکی شب، گویی خدا در آن ودیعه ای برای انسان فرستاده تا به صورت پنهان به "من و ما" برسد. تو با خود میگویی که انگار در آسمان شب، راهزنانی در کمین اند تا در وقتش، به ودیعه های خدا نیز دسبرد بزنند. این را نیز میگویم که خدا در آسمان نگهبانانی نیز نهاده، نگهبانانی به نورانیت خورشید در دل روز که وظیفه شان حفظ حریم و حرمت شب است، از برای این راهزنان.

عجیب است آسمان شب.

ودیعه خدا را گرفتم. خیلی وقت است که تحویل گرفته ام. هدیه ای از جانب او. یک راه میانبر بود. راهی به درازای شب و به دشواری یک چیز مشکل. هر چیزی میتواند باشد.

-باران میبارید. آنهم در شب. خیلی لذت دارد که در بالکن را باز بگذاری، صدای باران را بشنوی، صدایی از برخورد ودیعه های شبانه خدا با زمین. اتاقم ناودان نداشت، و الا گوش به دیوار، صدای آبراهی را که در ناودان راه افتاده بود گوش میکردم. بوی نم باران تمام اتاق را پر کرده بود. وای که چقدر یک قاضی نان و پنیر و ریحان از دست مادرم هوس کردم. تنهایی را شبها لمس میکنم. تنهایی که دوستش دارم، ودیعه ای است از خدا برای "من و ما" در دل شب. تنهایی های شب را دوست میدارم، امشب که باران میبارد بیشتر. هدیه ایست از برای جوانی.

بهترین دوست

کاغذ و قلم و نوشتن را دوست دارم. بهترین دوستانم از اول سال اینهایند. اینهایند که رازهای مرا در دل خود نگه میدارند و شریک غم هایم میشوند.

کتاب و مطالعه و درس را دوست دارم. بهترین دوستانم از اول سال اینهایند. اینهایند که تنهایی مرا پر کرده، حرفهای بسیار برایم دارند.

دوست و رفیق و همنشین را دوست دارم. بهترین دوستانم از اول سال اینهایند. اینهایند که اوقات فراغتی خوش برایم رغم زده اند و با بودن در کنار آنها میتوانم از بودنم لذت ببرم.

عشق و دوری و هجران را دوست دارم. بهترین دوستانم از اول سال اینهایند. اینهایند که به من درس صبوری داده، در عین حالی که در آتش هجران میسوزانند.

خانواده خود را دوست دارم. بهترین دوستانم از اول سال اینهایند. اینهایند که برایم همه چیز بوده و هستند.


خدا را دوست دارم. اما....اما....اما.... اما براستی خدا از اول سال بهترین دوستم بوده؟؟؟

پ1- از گذراندن این دوره از جوانی ام در عین حالی که برایم سخت است لذت میبرم. ترکیبی از عشق و عرفان و حس و حال جوانی.

انگلیسی

زبان انگلیسی را دوست دارم به خاطر اینکه در آن you هم معنی تو و هم معنی شما میدهد. دیگر لازم نیست به یک عده "تو " و یک عده را "شما" خطاب کنم. (از به کار بردن ضمایر این دو مورد هم دل خوشی ندارم. بعضی اوقات جمع و بعضی دیگر مفرد.) 

چرا من به تو نمیتوانم بگویم تو و میگویم شما؟


پ1. در "تو" گفتن لذتی هست که در "شما" گفتن نیست!(از الطاف شیخنا)

پ2. شب های خوابگاه به شبهای تنهایی مبدل شده. غمی که در این شبها به دل مینشیند سنگین است، بسیار سنگین.

آدم بشو نیستم

وضع زندگی مطلوب نیست. امتحانات نزدیک شده و درسهای انباشته شده برای شب امتحان کم کم خودنمایی میکنند. مثل اینکه این ترم قصد دارند که فقط کمر خورد کنند.

ترم دوم است، ولی همان روال ترم اول را پیش گرفته ام. درس های شب امتحانی. وضع مطلوبی نیست. اصلا این وضعیت را دوست ندارم. ولی فکر میکنم تا آخر تحصیلات همینطور بگذرد. پس باید عادت کنم. خودم از خودم سلب امید کردم و به این نتیجه رسیدم که "من آدم بشو نیستم"!

پ1. تازگی ها تند تند دلتنگ میشوم!

پ2. دلم میخواهد بنویسم. حتی به زور. بلکه با نوشتن کمی سبک شوم. سخت است تحمل این غم.

بازی وبلاگی

توسط شاهین به این بازی دعوت شدم. برای اینکه که به ریشه این بازی پی ببرید پیشنهاد میکنم به حسین سری بزنید.


قرار است 7 کتاب خوبی را که در سال 88 خواندم را بگویم. (این بازی را جدیدا دوست دارم. کتاب خوانی، چه خوب) البته کتابهایی که خواندم فکر  میکنم کمتر از انگشتان دو دست باشد، اما باز با وجود این تعداد کم کتاب های خوبی خواندم. که از این قرار است:


-رمان:

1."خداحافظ گاری کوپر"-از کتاب چیزی نفهمیدم (!!!) و میخواهم دوباره بخوانم.

2. "ناتور دشت". فکر نمیکنم نیاز به توضیح داشته باشد.

3. "ها کردن" از پیمان هوشمندزاده. 2 بار خواندم تا متوجه سیر کتاب شدم. خیلی زیباست.

-تاریخ:

4. "تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی". یکی از بهترین کتابهایی که خواندم بود. به دوستان پیشنهاد میکنم اگر به این کتاب دسترسی پیدا کردند حتما بخوانند. ارزش وقت گذاشتن دارد.

-جامعه شناسی:

5. "جهان بینی علمی" از برتراند راسل. از این کتاب هم چیزی نفهمیدم!!! امیدوارم دوباره فرصت کنم و بخوانمش.

[از این قسمت به بعد کتاب هایی که نام میبرم را هنوز تمام نکرده ام. اما دوست دارم که از آنها به عنوان کتاب های خوب نام ببرم.]

-زنان:

6. "کتاب زن" که انتشارات امیرکبیر آن را چاپ کرده. کتاب بسیار خوب با اطلاعات جامعی است. به همه دوستان پیشنهاد میکنم که این کتاب را نیز مطالعه کنند. برای من صفحاتی که از آن خواندم بسیار مفید و آموزنده بود.

-فلسفه:

7. "سرگذشت فلسفه" از برایان مگی. کتابی بود که 2 سال پیش از نمایشگاه کتاب خریده بودم، اما تا به امروز شروعش نکردم. اما با وجود یک دوست شروع به خواندن آن کردم.


پ1. کتاب هایی که نوشتم از دو قسمت تشکیل شده است. کتاب هایی که خوانده ام و کتاب های نیمه کاره. یله درست است. کتاب هایی که در سال گذشته تمام کردم 6-5 عدد است. الان که دارم اینها را مینویسم به حال خود تاسف میخورم. البته یک چیز جالب اینکه این کتاب ها نیز در ترم دوم دانشگاه خواندم. یعنی در حدود سه ماه. اما گذراندن بقیه سال در تنبلی و سستی برای خودم تاسف برانگیز بود و است. شما سعی کنید مثل من "پسر نادان" نباشید.

پ2. گاهی گذشته ها را ورق میزنم. آن جاهایی که آس حکم را دارم برایم لحظات لذت بخشی است. حتی وقتی که تبدیل به خاطره شده اند.

سال نو، چرا؟

دیشب برای دومین سال قصد کرده بودم که سال را در حرم تحویل کنم. ساعت حدود 8 بود. حدودا یک ساعت مانده به سال تحویل. از خانه که داشتم حرکت میکردم، با خود فکر کردم که الان تقریبا قشر کاسب خیابان ها، مغازه هایشان را بسته اند و احتمالا پیش خانواده خود، خواستار شروع سال به گرمی هر چه تمام تر خواهند بود. در مسیر مغازه هایی را دیدم که نه تنها نبسته، بلکه مملو از مشتری بودند. مشتری ها برایم قابل توجیه بود اما باز بودن مغازه ها نه. این موضوع تعجب مرا برانگیخت و این موضوع تبدیل به سوالی برایم شد که چرا در آستانه سال تحویل عده ای باید به دور از خانواده هایشان باشند و در نبود آنان سال را تحویل کنند؟ آیا ریشه تمام این سوال ها در اقتصاد و معیشت مردم است؟

در آن موقع جواب ملموسی که برایم قابل درک باشد نیافتم، اما به خود این اطمینان را دادم که جواب این سوال را سالها بعد خواهم فهمید. آن موقع قطعا جوابم ملموس خواهد بود.

اینگونه بود که سال جدید با سوالی نسبتا جدید برای من نو شد. واقعا چرا؟


پ1. سال نو مبارک.